روزی خانواده بسیار فقیری بودند شامل یک پدرومادر و دو فرزند پسر و یک دخترکه تمام نیازهای خود را از طریق یک گوسفند تهیه میکردند و ازطریق فروش شیرآن درآمد ناچیزی داشته که با آن رفع گشنگی میکردند وزندگی خود را به سختی میگذراندند. روزی یک فرد که وضع نامطلوب این خانواده را میبیند بسیار اندوهگین میشود و نزد پیامبر میرود و برای او موضوع را تعریف میکند و میگوید لطفا برای این خانواده دعایی کنید تا زندگیشان پربرکت شود وپیامبر هم دعا میکند"خدایا گوسفند این خانواده را بکش!!"مرد باتعجب باخود گفت من از پیامبر خواستم تا دعایی کند که زندگی آنها پربرکت شود اما او دعا کرد همین دارو نداری هم که دارند ازدست آنها برود بعد از این جریان مدتی گذشت وفرد دوباره سراغ آن خانواده رو گرفت،تا ببییند اوضاع زندگی انها چه جور پیش رفته است وقتی پرس وجو کرد متوجه شد که از وقتی که گوسفند اینخانواده مرد اعضا خانواده مجبوربه تامین امرارمعاش از راههای دیگر شدند که یکی از پسران به دامپرروی مشغول شد و یکی دربازار حجره دارد وپدرآنها بعد ازمدتی کار توانسته یک زمین بخرد و در آن کشاورزی کند و مادر و دخترهم به قالیبافی مشغول هستند و کسب درآمد میکنند و آن مرد یاد آن دعای پیامبرافتاد که دعا کرد خدایا گوسفنداین خانواده را بکش.
#سیاهنمایی/26 این مشکل توست، ربطی به ما ندارد!! بازدید : 1040
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 22:04